باران خرداد ماه | خاطره روزنوشت شهید خداکرم کشاورزی «2»
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «خداکرم کشاورزی» یکم تیر سال 1338 در روستای کيکمدان دشمن زياری شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلی در مقطع دیپلم، شهریور سال 1355 به دانشسرای عشايری رفت و جهت تدريس عازم روستاهای کردستان شد و به آموزگاری پرداخت. شهريور سال 1359 جهت خدمت سربازی عازم کرمان شد و بعد از آن به هوابرد شيراز منتقل شد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و سرانجام یازدهم خرداد سال 1361 به شهادت رسید.
بیشتر بخوانید: درگیری با کومله بدون تلفات / خاطره اول شهید کشاورزی
متن خاطره روزنوشت «2» : باران خرداد ماه
31 اردیبهشت سال 1360 صبح ساعت هفت ربع کم از خواب بيدار شدم پس از خوردن صبحانه، وسايل انفرادی را مجهز کردم. همچنين وسايل حمام تنها از سنگرمان به شهر رفتم که با محمد ميرشاهی به حمام رفتيم. در همين حال تنها در حمام نشسته بودم و کيسه میکشيدم.
مردی پيش من آمد و گفت بيا تو را کيسه کنم و کيسه را از دستم گرفت و در عوض من هم او را کيسه کردم از او سوال کردم مال کجا هستی؟ گفت: مال قم، اينجا پاسدارم و بعد از حمام به مخابرات رفتم و گفتند شيراز بعدازظهر تلفن. بعدا به پادگان آمدم و شماره تلفن دادم اما پس از گرفتن شماره گوشی را دستم داد برای اولين بار که گفتم اينجا دبيرستان است؟ در جواب گفتند: بلند صحبت کنيد و قطع شد و ديگر هر چه شماره گرفتم جوابی نشنيدم و دلسرد و نگران با ماشين روی تپه برگشتم، خلاصه بايد سوخت و اين مدت را سر کرد به اميد خداوند بزرگ.
یکم خرداد 1360 شب ساعت 8 باران شروع شد که تا نزديک صبح ادامه داشت. من در اين روز تامين بودم که ساعت 7 صبح از خواب بيدار شدم، پس از شستن دستها و صورتم وسايل انفرادی را مهيا کردم و به اتفاق بچههای ديگر به راه افتاديم. يکی از بچهها گفت: احتياط کن که يک مرتبه روی زمين نیفتی. بعد خارج از راه به راهم ادامه دادم و روی تپه که رسيديم از بچهها جا ماندم و شروع به نوشتن چند کلمه کردم، زندگی سخت است اما زودگذر.
دوم خرداد 1360 صبح اين روز ساعت نه و نیم از خواب بيدار شدم. پس از شستن دست به وصله کردن شلوار پرداختم، آن را وصله کردم و پوشيدم بعدا پهلوی رفيقم عباسزاده رفتم که مشغول کار بودند و در اين حال قدری با او شوخی کردم، بعدا رفتيم در سنگر آنها مشغول صحبت شديم که ناگهان صدای ماشين غذا شنيده شد و دنبال غذا رفتیم، بعد از غذا پيش رفيقان ديگر رفتم و بعد از کمی نشستن دوباره بلند شدم و روی تپه پهلوی تيربار رفتم و موقع برگشتن با شرفزاده دنبال جوجه گنجشکها در جنگل روانه شديم، تا اينکه يکی من پيدا کردم و بعد از مدتی آن را آزاد کرديم و این چند کلمه را يادداشت کردم.
سوم خرداد 1360 ساعت 9 صبح که به اتفاق رفتيم علی عباسزاده جلوی سنگر نشسته بوديم اين چند کلمه را نوشتم، علی گفت: کمرم درد میکند، گفتم: يک قرص دارم به تو میدهم، گفت بلند شو بيار. بلند شدم آوردم و به او دادم، قرص را خورد و بعدا چند کلمهای محلی خواند، که خيلی مرا در فکر برد، دو نفر از همسنگریهايم به شهر رفته بودند و دو نفر ديگر خواب بودند.
انتهای متن/